عاشقانه ها
دوستان روزهای سخت
چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 22:2 ::  نويسنده : رها مغموم       

می خواست برایت غزلی ناب بگویید شاعرتر از این باشد و نایاب بگویید می خواست که حافظ شود و مصرع به مصرع شعری همه اعجاز و به اعجاب بگویید یا اینکه ره خواجه به امروز بپویید شعری به سبکبالی سهراب بگویید شعری که ختامش ، سر آغاز تو باشد باشد که طلوع تو ز مهتاب بگویید



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 22:1 ::  نويسنده : رها مغموم       

آنشب همه جا رایحه ی یاسین داشت لب های همه ذکر خوش آمین داشت تا صبح زمین سوره ی کوثر می خواند از عرش کسی یک خبر شیرین داشت ************** با آمدنت قلم به تقریر افتاد قسم به قلم که عشق تعبیر افتاد یک سوره ی کوچکی به ظاهر امّا با آمدنت خدا به تفسیر افتا...مادر



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 22:0 ::  نويسنده : رها مغموم       

جز جذبه ی عشقت ماه،شور و اشتیاقی نیست ای عشق وصالت كی ؟ طاقت به فراقی نیست در بطن خیال من ، غوغای حوادث هاست جز آمدنت ای عشق ، فكر اتّفاقی نیست من می رسم آری گاه ، در خواب تو با یك آه زیباست ولی كوتاه ، افسوس كه باقی نیست



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 21:59 ::  نويسنده : رها مغموم       

از سردی این غیبت ، مرگ است كه می بارد بازآیی كه در سینه ، گرمای اجاقی نیست آوایِ هزارانی ، در برگِ در ختانی بازآیی كه صوتی نیست ، سبزیِ اقاقی نیست عالم ز سیاهی بحر ، آدم به سیاهی غرق ای پاك تر از پاكی، جز رویِ تو آقی*نیست ماهی به محاقی تو ، زین چاه برون آ ماه جز حسرت دیدارت ، دل را غم شاقی نیست عمریست سه تار دل ، در پرده ی ماهور است زین هجر غم انگیزت ، راهی ز عراقی نیست ای عشق بیا امشب ، در جام دلم می ریز در خاطر مست من ، غیر از تو كه ساقی نیست



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 21:58 ::  نويسنده : رها مغموم       

عشق است که بی پرده مرا می فهمد هر لحظه و هر لحظه مرا می فهمد بی تاب تر از ثانیه ها ، می دانم عشق است که بی وقفه مرا می فهم...



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 18:49 ::  نويسنده : رها مغموم       

سخت ترین دو راهی: دوراهی بین فراموش کردن و انتظار است. گاهی کامل فراموش میکنی و بعد می بینی که باید منتظر می ماندی. و گاهی آن قدر منتظر می مانی که می فهمی زودتر از اینها باید فراموش میکردی.{-35-}{-35-}



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 18:47 ::  نويسنده : رها مغموم       

معشوفه تان ...را بر روی یک صندلی نشانده اند و ..برای عروسی شوم..آرایش میکنند...به سبک قدیم ..زنهای همسایه دور و برش را گرفته اند ..و داماد نامرد از بالای تراس ...گوشه سیبیلهایش را میجود و از آن بالا .از همسر آینده اش چشم بر نمی دارد....در آن لحظه عاشق بیچاره ..در درگاه درب قدیمی و چوبی بزرگ خانه معشوقه اش ظاهر میشود و ...<::از بهر خدا اینهمه زیبا مکنیدش....بستر ز گل اطلس دیبا مکنیدش....با حیله چنان تشنه وصلش منمایید ... ای بد نظران هیچ تماشا مکنیدش...(به داماد اشاره میکند ) با شادی و با هلهله و کف زدن امشب ...همخوابه آن دیو دد آسا مکنیدش...(مشاطه وسیله آرایش قدیمی)....مشاطه میارید و محیا مکنیدش...زیباست دگر حاجت مشاطه ندارد....دعوت مکنید از من و دیداریش آخر ....شرمنده مسازید..و رسوا مکنیدش.....::::::این یک داستان واقعی بود



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 18:45 ::  نويسنده : رها مغموم       

از دشمن بزرگ نباید ترسید اما باید از صوفی منشی جوانان واهمه داشت . جوانی که از آرمانهای بزرگ فاصله گرفت نه تنها کمک جامعه نیست بلکه باری به دوش هموطنانش است



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 18:44 ::  نويسنده : رها مغموم       

عشق ، عشق می آفریند . عشق ، زندگی می بخشد . زندگی ، رنج به همراه دارد . رنج ، دلشوره می آفریند . دلشوره ، جرات می بخشد . جرات ، اعتماد می آورد . اعتماد ، امید می آفریند . امید ، زندگی می بخشد . زندگی ، عشق به همراه دارد . عشق ، عشق می آفریند



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 18:39 ::  نويسنده : رها مغموم       

سلام اشنای سالهای بی نشانی من سلام مهربان روزهای بی زبانی من سلام یار جان جانی من سلام بر تویی که نور این شبان تاری سلام بر تویی که روشنایی غروب های بی قراری سلام بر تویی که مثل خورشید سلام بر تویی که مثل ماه این دریچه های انتظاری سلام بر تو ای فرشته ای که اسمانها تبرک است از دم مسیح گونه ی تو سلام بر تویی که خاک دوران تبرک است از قدوم مهربانت سلام برتویی که یاس ونارنج گرفته عطر از نوازش دو دست پاکت سلام بر تویی که عشق پاکی ......



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 18:36 ::  نويسنده : رها مغموم       

در ساحل امن عقل بودم که جنون یکدفعه مرا به داخل آب انداخت فریاد زدم کمک! که یک مرتبه عشق چون ماهی کوچکم به قلاب انداخت عقلم نرسید و زود نفرین کردم بر آنکه در آب و آنکه قلاب انداخت ...



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 18:34 ::  نويسنده : رها مغموم       

احساس تو طروات باران است / بر زخم شکوفه های گل درمان است هروقت که در هوای تو میچرخم / انگار نفس کشیدنم آسان است



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 18:33 ::  نويسنده : رها مغموم       

دیوار دلم خسته فرو میریزد و میخواند تو را تا که شاید مرهمی باشی بر این زخم پر از خون و سلام بی جواب من و میجوید تمام خاطرات نارنجی عشق یا که من را در سکوت خاطراتی که جز بوی نم و حسرت چیزی نمیدانند و دیوار این خسته ترین دل ها فرو میریزد این صدای شکستن که از قعر وجود من بر میخیزد شاید تو را به این یاد وا دارد که روزی من هم بوده ام آری. دیوار دلم خسته فرو میریزد



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 18:32 ::  نويسنده : رها مغموم       

اي دل‌، اين‌جا دگر جاي ما نيست با غم ما كسي آشنا نيست اي بلاكش! چه جويي، چه خواهي‌؟ در دياري كه رسم وفا نيست مرباني ندارد خريدار عشق و حسن و هنر را بها نيست هر چه بيني، فريب است و نيرنگ روي دل‌ها به سوي خدا نيست اين منم بي نصيب از جواني اين منم كشته‌ی مهرباني خسته از تيغ ياران جاني اين منم تشنه‌ی باده‌ی مرگ اين منم سير از زندگاني اين دل و اين همه رنج و اندوه اين من و اين غم جاوداني اي خدا‌، يار من با‌وفا بود با غم آشنا‌، آشنا بود



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 11:51 ::  نويسنده : رها مغموم       


مورخان می‌نویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله می‌کند. ولی با کمال تعجب مشاهده می‌کند که دروازه آن شهر باز می‌باشد و با اینکه خبر آمدن او در شهر پیچیده بود مردم بدون هیچ هراسی مشغول زندگی عادی خود بودند.

باعث حیرت اسکندر شد زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش می‌رسید عده‌ای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش می‌شدند و بقیه به خانه‌ها و دکان‌ها پناه می‌بردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت.

اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر می‌گذارد و می گوید: من اسکندر هستم. مرد با خونسردی جواب می‌دهد: من هم ابن عباس هستم.

اسکندر با خشم فریاد می‌زند: من اسکندر مقدونی هستم، کسیکه شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمی‌ترسی ؟!

مرد جواب می‌دهد: من فقط از یکی می‌ترسم و او هم خداوند است.

اسکندر به ناچار از مرد می‌پرسد: پادشاه شما کیست؟

مرد می‌گوید: ما پادشاه نداریم.

مرد می‌گوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی می‌کند.

اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت می‌کنند در میانه راه با حیرت به چاله‌هایی می‌نگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود. لحظاتی بعد به قبرستان می‌رسند، اسکندر با تعجب نگاه می‌کند و می‌بیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد! اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش می‌نشیند.
با خود فکر می‌کند این مردم حقیقی‌اند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده می‌رسد و می‌بیند پیر مردی موی سفید و لاغر اندام در چادری نشسته و عده‌ای به دور او جمع هستند.

اسکندر جلو می‌رود و می‌گوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟

پیر مرد می‌گوید: آری، من خدمت‌گزار این مردم هستم!

اسکندر می‌گوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه می‌کنی؟

پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده می‌گوید: خب بکش! خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم!
اسکندر می‌گوید: و اگر نکشم؟

پیرمرد می‌گوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.

اسکندر سر در گم و متحیّر می‌گوید: ای پیرمرد من تو را نمی‌کشم، ولی شرط دارم.

پیرمرد می‌گوید: اگر می‌خواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمی‌پذیرم.

اسکندر ناچار و کلافه می‌گوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اینجا می‌روم. 

پیرمرد می گوید: بپرس! 

اسکندر می‌پرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟

پیرمرد می‌گوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون می‌آییم، به خود می‌گوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما می‌باشد!

اسکندر می‌پرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟!

پیرمرد جواب می‌دهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا می‌رسد، به کنار بستر او می‌رویم و خوب می‌دانیم که در واپسین دم حیات، پرده‌هایی از جلوی چشم انسان برداشته می‌شود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!
از او چند سوال می‌کنیم:
چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟
چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟
برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟
او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" می‌گوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز یک ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم. یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایه‌ام که می‌دانستم گرسنه است، پنهانی به در خانه‌اش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!
بعد از آن که آن شخص می‌میرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!
یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!
بدین‌سان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود می‌گیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم، مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد!

اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام می‌کند و به لشکر خود دستور می‌دهد: هیچ‌گونه تعدی به مردم نکنند و به پیرمرد احترام می‌گذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون می‌رود!

راستی فکر می‌کنید؛ اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟
لحظاتی فکرکنیم... بعد عمر مفید خود را محاسبه کنیم



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 11:50 ::  نويسنده : رها مغموم       

1.      یک شب آمدی از راه، شب که نه، غروبی بود

دیدمت دلم لرزید، این شروع خوبی بود

عاشقانه خندیدی، دست ها به هم پیوست

خلوت قشنگی داشت کوچه‌ای که یادت هست

با بهانه‌ی باران، چشم‌هایمان تر بود

کوچه… من… تو… باران.. آه ! راستی که محشر بود

با تو خلوت شب را خوب زیر و رو کردیم

تازه اول شب بود، زود بود برگردیم

می روی سفر گفتی گر چه دور خواهی شد

زود باز می‌گردی، کاش باورم می‌شد

بی‌جواب گم می‌شد سایه‌ات میان شب

تا سپیده باریدم، من از آسمان شب

بعد رفتنت ماندم در هجوم تنهایی

حس مبهمی می‌گفت: میروی نمی‌آی

بی تو می کشم بر دوش، کوله بار غربت را

پرسه می زنم تنها، کوچه های خلوت را

خسته از دل ِ تنگم، بر می آورم آهی

بعد بی تو می خوانم، شعر”کوچه” را گاهی

ساده لوحی ام را باش، هر کسی که می آید

با خودم می اندیشم این یکی تویی شاید


چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 11:49 ::  نويسنده : رها مغموم       

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 11:48 ::  نويسنده : رها مغموم       

قلب دختر از عشق بود ، پاهایش از استواری و دست هایش از دعا


 

اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود


 

پس کیسه ی شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را به در کشید . ریسمان نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید، دور قلب و استواری و دعاهایش نا امیدی پیله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی


 

خدا فرشته های امید را فرستاد تا کلاف نا امیدی را باز کنند، اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد. دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت: نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود 


 

شیطان می خندید و دور کلاف نا امیدی می چرخید. شیطان بود که می گفت: نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود


 

خدا پروانه ای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند


 

پروانه بر شاخه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای. 


 

اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ، پس انسان نیز می تواند


 

خدا گفت : نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را


 

دختر نخستین گره را باز کرد ....... 


 

و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله ای و نه کلافی


 

هنگامی که دختر از پیله ی نا امیدی به در آمد ، شیطان مدت ها بود که گریخته بود


 



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 11:48 ::  نويسنده : رها مغموم       

 

استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:

چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟

 

آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
 


 

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
 سرانجام او چنین توضیح داد:


 

هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.


 

آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.


 

هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.


 

 سپس استاد پرسید:


 

هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟


 

آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟


 

چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.


 

فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.


 

 استاد ادامه داد:


 

هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.


 

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باش


 

این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است که  خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی. --


 

لحظات شادی خدا را ستایش کن، لحظات سختی خدا را جستجو کن، لحظات آرامش خدا را مناجات کن، لحظات دردآور به خدا اعتماد کن، و در تمام لحظات خداوند را شکر کن.


 



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 11:45 ::  نويسنده : رها مغموم       
عرفات نام جایگاهی است که حاجیان در روز عرفه (نهم ذی الحجه) در آنجا توقف می کنند و به دعا و نیایش می پردازند و پس از برگزاری نماز ظهر و عصر به مکه مکرمه باز می گردند و وجه تسمیه آنرا چنین گفته اند که جبرائیل علیه السلام هنگامی که مناسک را به ابراهیم می آموخت، چون به عرفه رسید به او گفت ?عرفت? و او پاسخ داد آری، لذا به این نام خوانده شد.
 و نیز گفته اند سبب آن این است که مردم از این جایگاه به گناه خود اعتراف می کنند و بعضی آن را جهت تحمل صبر و رنجی می دانند که برای رسیدن به آن باید متحمل شد.

چرا که یکی از معانی ?عرف? صبر و شکیبایی و تحمل است.

فَتَلَقی آدَمُ مِنْ رَبِّه کَلماتًُ فتابَ عَلیهِ اِنَّه? هو التَّوابُ الرّحیمْ
 
آدم از پروردگارش کلماتی دریافت داشت و با آن به سوی خدا بازگشت و خداوند، توبه او را پذیرفت، چه او توبه پذیر مهربان است.
 
طبق روایت امام صادق(ع)، آدم (ع) پس از خروج از جوار خداوند، و فرود به دنیا، چهل روز هر بامداد بر فرار کوه صفا با چشم گریان در حال سجود بود، جبرئیل بر آدم فرود آمد و پرسید:

ـ چرا گریه می کنی ای آدم؟
 

ـ چگونه می توانم گریه نکنم در حالیکه خداوند مرا از جوارش بیرون رانده و در دنیا فرود آورده است.
ـ ای آدم به درگاه خدا توبه کن و به سوی او بازگرد.

 

ـ چگونه توبه کنم؟


 جبرئیل در روز هشتم ذیحجه آدم را به منی برد، آدم شب را در آنجا ماند. و صبح با جبرئیل به صحرای عرفات رفت، جبرئیل هنگام خروج از مکه، احرام بستن را به او یاد داد و به او لبیک گفتن را آموخت و چون بعد از ظهر روز عرفه فرا رسید تلبیه را قطع کرد و به دستور جبرئیل غسل کرد و پس از نماز عصر، آدم را به وقوف در عرفات واداشت و کلماتی را که از پروردگار دریافت کرده بود به وی تعلیم داد، این کلمات عبارت بودند از:

خداوندا با ستایشت تو را تسبیح می گویم
 

سُبحانَکَ اللهُمَ وَ بِحمدِک
 
جز تو خدایی نیست

لا الهَ الاّ اَنْتْ

 کار بد کردم و بخود ظلم نمودم
 

عَمِلْتُ سوء وَ ظَلَمْتُ نَفْسی
 
به گناه خود اعتراف می کنم
 
وَ اِعْتَرِفْتُ بِذَنبی اِغْفرلی
تو مرا ببخش که تو بخشنده مهربانی
 
اِنَّکَ اَنْتَ اَلغَفور الرّحیمْ
 
آدم (ع) تا هنگام غروب آفتاب همچنان دستش رو به آسمان بلند بود و با تضرع اشک می ریخت، وقتی که آفتاب غروب کرد همراه جبرئیل روانه مشعر شد، و شب را در آنجا گذراند. و صبحگاهان در مشعر بپاخاست و در آنجا نیز با کلماتی به دعا پرداخت و به درگاه خداوند توبه گذاشت......


 



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 11:44 ::  نويسنده : رها مغموم       
پس از شهادت مظلومانه سید حسین و شهدای حماسه هویزه، ارتش عراق، منطقه عملیات و شهر هویزه را تصرف نمود و با تانک بر اجساد مطهر شهدا گذشت و شهر هویزه را با خاک یکسان کرد(16 دی ماه 1359). سپس اقدام به ایجاد میدان مین و سنگرها بتونی محکم در تمام بیابان هویزه نمود .

 

این همه استحکامات نظامی نتوانست جلوی پیشروی سپاه اسلام را بگیرد و 18 ماه بعد (سال 1361)، با عناید الهی، دوباره هویزه به آغوش مردم ایران بازگشت اما هیچ اثری از شهدا نبود .

برادرانی که توانسته بودند از حلقه محاصره دشمن خود را نجات دهند محل درگیری حماسه سازان را تعیین نمودند و آنجا تعدادی پرچم به یاد شهیدان نصب گردیدو به تدریج بنای مزار شهدای هویزه ساخته شد و اجساد مطهری که از اطراف پیدا می شد به محل فعلی منتقل گشت از جمله شهید قدوسی ، شهید سلحشور و...

در سال 61 جنازه مطهر شهید علم الهدی در فاصله اندکی با مزار فعلی پیدا شده و از قرآن و آرپی جی او که در کنار جسدش بود ، شناسایی شد و پس از تشییعی باشکوه در اهواز پیکر او در کنار یاران وفادارش، آرام خفت .

یکی از برادران می گوید : نهج البلاغه، وصیت نامه و مقدار زیادی از یادداشت های سید حسین، در کوله پشتی ایشان بود. حسین در شب عملیات ، کوله پشتی اش را در سپاه هویزه گذاشت تا بتواند اسلحه ، خرجی اضافی و نارنجک، برای عملیات حمل کند.بعد از شهادت حماسی بچه ها، ارتش عراق وارد شهر هویزه شد و همه خانه ها را همچون خرمشهر با خاک یکسان کردو تا 18 ماه، شهر هویزه و منطقه عملیاتی ، در اشغال عراق بود.



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 11:42 ::  نويسنده : رها مغموم       
سردار شهید علی اکبر ژاله:

خدایا ! تو شاهد باش که در این راه، کورکورانه قدم نگذاشته ام و از این که در انجام این ماموریت الهی مرا لایق دانستی، تو را شکر می گویم و از تو یاری می طلبم و سوگند می خورم که تا آخرین نفس در راه دین مقدس تو محکم و جان برکف، فداکاری کنم.

خدایا تو شاهدی که برای ریا به این راه قدم نگذاشته ام و به تو سوگند یاد می کنم که از روزی که تو را به یگانگی شناختم در قلبم جرقه ای از ایمان محمّدی فوران زد و از همه چیز گذشتم و به تو پیوستم. از تو می خواهم جهاد مرا بپذیری.

پدر و مادرم!

از این که فرزندتان را در راهی روانه کردید که به سرور شهیدان حسین علیه السلام اقتدا کرد، خدا را شکر می کنم، هر چند می دانم در رهگذر زمان، رنج های بسیاری کشیدید تا مرا بزرگ کنید و من نتوانستم در مدت عمر کوتاه خویش، خدمتی به شما بنمایم از شما عاجزانه می خواهم در شهادت من گریه و زاری نکنید که دشمن شاد می شود



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 11:41 ::  نويسنده : رها مغموم       

سردار شهید محمّد گرامی:

مادرم! دلم می خواهد با دل شیر بایستی و بگویی یا زهرا!

این کمترین بچّه را به راه حسین (علیه السلام )شهیدت داده ام و افتخار می کنم.

دلم می خواهد به جای عجز ولابه، تسلی دهنده ی مادران شهید ان باشی.

مادرم اگر با سکوت و صبر خود بر دهن ضد انقلاب بزنی، باعث آبروی من خواهی شد.

مبادا با شیون خود، دشمن را شاد کنی که من راضی نیستم



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 11:40 ::  نويسنده : رها مغموم       

همسرم!

این جا بهاران رنگ خون عاشقان است

گل های پرپر، شاه بیت شاعران است

سر و جوان خم کرده سرتا به شانه ی بید

نیلوفر امیّد تنیده ، تا به ناهید

در این سفر سرگشتگی هیهات، هیهات

این رهروان را خستگی هیهات، هیهات

حتماً امروز و فردا بچّه های لشکر ثارالله را که در عملیات شب گذشته شهید شده اند به کرمان می آورند و تشییع می کنند و شماها در سوگ آنها می نشینید. به مردم بگوئید : این ها کسانی بودند که سال ها خدمت کرده، جان کنده و دین خدا را یاری کرده اند. بارها مجروح شده اند ، اما هر بار به محض خوب شدن، خود را به صحنه های نبرد رسانده اند و جنگ را فراموش نکرده اند.



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 11:39 ::  نويسنده : رها مغموم       

وقتی بچّه های شهید دوره ام می کنند، از خود بی خود می شوم. اگر باز هم بگویند که بابای ما چه شد؟! چه بگویم؟ آخر توی دلشان به من نمی گویند که بابای  ما شهید شده و تو چطور رویت می شود بیایی به خانواده و بچّه هایت سر بزنی؟ من دیگر بر نمی گردم، مگر این  که شهید شوم.خانه ی من در کوچه ای است که همسایه ی راست من خانواده ی شهید وهمسایه ی چپ خانه ام ، نیز خانواده شهید است. یکی از آنها شش بچّه یتیم، دیگری هشت یتیم دارد. من به این بچّه ها قول داده ام که تا پیروز  یا شهید نشده ام به جیرفت بر نگردم. به شما می گویم و از شما خواهش  می کنم که اگر من عقب نشینی کردم، مرا با تیر بزنید. من پاهای خودم را می بندم که عقب نشینی نکنم



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 10:57 ::  نويسنده : رها مغموم       
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد! همه اندیشه ام اندیشه فرداست وجودم از تمنای تو سرشار است زمان در بستر شب خواب و بیدار است شراب شعر چشمان تو هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان ها باز خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز رود آنجا که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب


چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 10:56 ::  نويسنده : رها مغموم       

جنگ داغ:

عملیات رمضان 21 تیر شروع شد. اسلحه ها طوری داغ می شدند که پوست دست را می سوزاند.آب کم بود. خدا خدا می کردیم زودتر شب شود آفتاب نسوزاندمان. در گرمای بالای 50 درجه که می جنگی تیر و ترکش لازم نیست، چند ساعت به آب نرسی کارت تمام است.

خنده های گریان:

چندساعتی بود حال و هواش عوض شده بود. خندان، گریان، خسته، آرام. انگار همه این ها را با هم داشت. لب هایش از تشنگی خشک شده بودند. چند تا اسیر گرفته بودیم. با قمقمه اش به یکیشان کمی آب داد. گفت مسلمان هوای اسیر را هم دارد. با قمقمه رفت سراغ اسیر بعدی، اما به ش نرسید. ترکش خمپاره  سرش را پراند.

تشنه ی سیراب :

ته صف بودم. به من آب نرسید. بغل دستیم لیوان آب را  داد دستم. گفت من زیاد تشنه ام نیست. نصفش را تو بخور. فرداش شوخی شوخی به بچّه ها گفتم از فلانی یاد بگیرید. دیروز نصف آب لیوانش را به من داد. یکی گفت لیوان ها همه اش نصفه بود!



چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 10:49 ::  نويسنده : رها مغموم       

1.      یک شب آمدی از راه، شب که نه، غروبی بود

دیدمت دلم لرزید، این شروع خوبی بود

عاشقانه خندیدی، دست ها به هم پیوست

خلوت قشنگی داشت کوچه‌ای که یادت هست

با بهانه‌ی باران، چشم‌هایمان تر بود

کوچه… من… تو… باران.. آه ! راستی که محشر بود

با تو خلوت شب را خوب زیر و رو کردیم

تازه اول شب بود، زود بود برگردیم

می روی سفر گفتی گر چه دور خواهی شد

زود باز می‌گردی، کاش باورم می‌شد

بی‌جواب گم می‌شد سایه‌ات میان شب

تا سپیده باریدم، من از آسمان شب

بعد رفتنت ماندم در هجوم تنهایی

حس مبهمی می‌گفت: میروی نمی‌آی

بی تو می کشم بر دوش، کوله بار غربت را

پرسه می زنم تنها، کوچه های خلوت را

خسته از دل ِ تنگم، بر می آورم آهی

بعد بی تو می خوانم، شعر”کوچه” را گاهی

ساده لوحی ام را باش، هر کسی که می آید

با خودم می اندیشم این یکی تویی شاید


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

 
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.. سعی کنید اگر خودتان را آدم صادقی میدانید از این وبلاگ دیدن کنید ..چرا که صداقت رمز اول همه خوبیهاست... دوستتان دارم
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عاشقانه ها و آدرس raha1347.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 32
بازدید کل : 38825
تعداد مطالب : 58
تعداد نظرات : 17
تعداد آنلاین : 1